آن چنان صبورانه عاشقت شدم
و زیر درگاه خانهات،
به انتظار گردش چشمانت نشستهام
که نسیم هم حسودی میکند!پیدا که میشوی
سرانگشتانم مست میشوند
سبز میشوند
من امشب
پروانههایی را که
از دریچههای بارانی چشمانت پرواز کردند،
گردهم آوردم تا ببینند
که من دیوانه تو هستم
و چشم بسته کنار خیالت زندگی میکنم
تو در وجودم میرویی
آن چنانکه علفهای تازه در لابهلای
سنگفرشهای مخروبهای میروید
من میآیم تا تو را بر شانهام بگذارم
و از میان سایههای غلیظ تنهایی
و لحظه های عاجز زندگی بدون عشق
و سراب خاطرهها و روزمرگی لرزان
بیرون ببرم
آخر میدانی
جویباریست که به ابدیت میریزد
همیشه و به هر شکلی به راه خود خواهد رفت
چیزی توان توقف آن را نداردعشق را میگویم
عشق...