آن چنان صبورانه عاشقت شدم
و زیر درگاه خانهات،
به انتظار گردش چشمانت نشستهام
که نسیم هم حسودی میکند!پیدا که میشوی
سرانگشتانم مست میشوند
سبز میشوند
من امشب
پروانههایی را که
از دریچههای بارانی چشمانت پرواز کردند،
گردهم آوردم تا ببینند
که من دیوانه تو هستم
و چشم بسته کنار خیالت زندگی میکنم
تو در وجودم میرویی
آن چنانکه علفهای تازه در لابهلای
سنگفرشهای مخروبهای میروید
من میآیم تا تو را بر شانهام بگذارم
و از میان سایههای غلیظ تنهایی
و لحظه های عاجز زندگی بدون عشق
و سراب خاطرهها و روزمرگی لرزان
بیرون ببرم
آخر میدانی
جویباریست که به ابدیت میریزد
همیشه و به هر شکلی به راه خود خواهد رفت
چیزی توان توقف آن را نداردعشق را میگویم
عشق...
مَـــن سَــرمــ را بـ ــ ـالا میگیـــرمــ !
چــــونــ بـــ ـــ ـازی را بِــه کســی بــ ــــ ـاختـــمــ کِــــه بـــا خیــ ـــ ــانـت بـُـــرده بــــود
بــا تـــو هستــــم ای " مـــــــــــــرد " !
" زن " کهــ اعتمــــــــاد کـــــــرد
شکنندهــ تــــر مـــی شـــــود ...
پس حواستـــــ را بیشتر جمــــــع کن ....
نگران نباش...
حال دلم خوب است
آرام ...
گوشه ای نشسته و رویاهایش را به خاک میسپارد...
ما به دنیا آمده ایم اما ...
دنیا به ما نیامده ...
اسمتو رو سیگار نوشتم
برای اولین بار کشیدم
تا بسوزی و فراموشت کنم
اما نمی دونستم با هر پوک
ذره ذره میری تو نفسم و
می شی همه چیزم
حال و روز عجیبی دارمـ...
همیشه بر سر دو راهیم..
یکـــــ راه به تو می رسد و یکـــــ راه به تنهــائـــ ــ ــی
همیشه تو را بر می گزینم و میرسم به تنهائی!
بیشترین دروغی که در این دنیا گفته ام
این است:
خوبم...!!
وقتی دلت با من نیست...
بودنت مشکلی را حل نمیکند...!
کلافه و بی قرارم ، خبری از گذر زمان ندارم !
دستهایم میلرزد ، اینک روز است یا شب ، این را هم نمی دانم
تنها دردی در سینه دارم و بغضی که گلویم را می فشارد
تمام وجودم سرد است ، سیاهی لحظه هایم کار سرنوشت است
من دیوانه چقدر ساده بودم ، من عاشق چقدر بیچاره بودم
نمیخواستم عاشق شوم ، قلبم اسیر رویاهایم شد
رویاهایی که با تو داشتم ، کاش یاد تو را در خاطرم نداشتم
خواستم تو را فراموش کنم ، فراموشی را فراموش کردم
خواستم اشک نریزم ، یک عالمه بغض در گلویم را جمع کردم
کلافه و بی قرارم ، مثل این است که دیگر هیچ امیدی ندارم
سادگی من بود که بیش از هرچیزی مرا میسوزاند،
کاش به تو اعتماد نمیکردم ، کاش تو را نمیدیدم و راه خودم را میرفتم
کاش لحظه ای که گفتی عاشقمی ، معنای عشق را نمیدانستم
همه جا مثل قلبم دلگیر است ، همه جا مثل چشمانم خیس است
همه جا مثل غروبها ، مثل پاییز و مثل این روزها نفسگیر است
همیشه میگفتم بی خیال ، اما اینبار بی خیالی به من گفت بی خیال
همیشه میگفتم میگذرد میرود ، اما اینبار گذشت و چیزی از یادم نرفت!
امروز
نمی دونم چرا هر چی خودم را پنهان می کنم باز می بینمش .... خدایا اخه چرا
هر چی می خوام فرار کنم نمی شه صبح که دفتر امدم دم در دیدمش
بعدش ساعت 11 بود رفتم بالا با یکی از همکارام کار داشتم اولش داخل اتاق نبود خوشحال شدم
که نیست و نمی بینمش اما تا خواستم بیام بیرون باز دیدمش ............
از دیشب بگم چند تا پیام میان ما رد و بدل شد هر جوابی که می دادم بلند بلند گریه می کردم
تمام بدنم درد گرفت بیاد بعضی خاطرات افتادم بیاد بعضی حرفاش بیاد اون روزهای افتادم
که میامد دنبالم تمام شب را گریه کردم و نخوابیدم من خوشحال بودم که امروز امتحاند
ندارم و امشب می خوابم اما اینطور نشد تا چشم رو هم می زاشتم تنها کسی که
ظاهر می شد تو بودی چقدر حضورت زیبا بود به اندازه تمام عالم دلم برات تنگ شده باورم کن
این رسم عاشقی نبود!
میپذیرم که اگر عشقت یک بازی بود این بازی را من باختم...
این رسمش نبود
تو در این بازی یک قلب را شکستی...
تو احساس را در وجودم کشتی,تو یک مجرمی جرم تو شکستن یک قلب بی گناه است...
میپذیرم که اسیر احساسات دروغین تو بودم...
میخواهم بی خیال باشم نه نمیتوانم...
دلم میخواهد همه چیز را فراموش کنم خاطره های تو قلبم را میسوزاند...
در این جاده نفسگیر بر سر دوراهی ایستاده ام...
انگار راه دیگری جز سوختن نیست...
پس میسوزم با اینکه لیاقت مرا نداشتی...
اگر میسوزم گر نا امیدم به خاطر سادگی خودم است نه بخاطر تو...
اگر این روزها پریشانم اگر این لحظه ها گریانم به خاطر رفتن تو نیست بخاطر قلب بیگناهم است که چرا اینک در دام تنهایی گرفتار است...
این رسم عاشقی نبود غریبه ی امروز!
این رسمش نبود ای بی وفا تو کجا و من کجا؟
من قلبم را راضی میکنم که با تنهایی بسازد گر چه میدانم که دگر قلبی در سینه ام نمانده...
امروز ساعت ۱۲ روز چهارشنبه ۸۷ ساعت
دو روز به دفتر نبودم مریض بودم شاید خیلی فکر کرده بودم و خیلی هم به خودم فشار
ارودم اما چه فایده .........مثل روانی ها شدم مثل ادم های معتاد ....
امروز صبح دیدمش ساعت ۸:۳۰ روز چهارشنبه این روز ها دیدنش هم سخت شده
به خودم قول دادم جایی که اون باشه نرم اما بعضی وقتها نمی شه چون بعضی جلسه ها
را باید رفت خیلی خسته ام امتحاناتم شروع شده اصلا تمرکز ندارم هیچ تمرکز ندارم
وقتی می رم درس بخونم تنها چیزی که یادم میاد تو هستی ...... تو ای که هیچ وقت نخواستی
بدونی چقدر برام مهمی ...... وقتی می بینمش سردم میشه چون وقتی می بینمش
دوریش را حس می کنم حس می کنم خیلی ازم دور شده خیلی اونقدر که از نبودنش
احساس سرمای عجیبی دارم
دیگه حتی پتو و لباس زیاد هم گرمم نمی کنه اینقدر اسمش را پیش خودم زم زمه می کنم
که اروم می شم با صدای بلند صداش می کنم اما جوابی نمی شنوم .......
چه تقدیری دارم به جای رفته که هیچ حرکتی از اون طرف حاصل نیست کمی که نه خیلی
خسته ام خیلی ...............
امروز شده 4 روز گاهی از خدا می خوام این 4 روز تبدیل بشه به 4 هفته 4 ماه 4 سال
اخه خسته ام از محبت دروغی واقعا خسته ام دیگه اه کشیدن هم کاری برام نمی کنه