خسته تر از همیشه

امروز 

 

 

نمی دونم چرا هر چی خودم را پنهان می کنم باز می بینمش .... خدایا اخه چرا 

 

هر چی می خوام فرار کنم نمی شه صبح که دفتر امدم دم در دیدمش  

 

بعدش ساعت 11 بود رفتم بالا با یکی از همکارام کار داشتم اولش داخل اتاق نبود خوشحال شدم  

 

که نیست و نمی بینمش اما تا خواستم بیام بیرون باز دیدمش ............ 

 

از دیشب بگم چند تا پیام میان ما رد و بدل شد هر جوابی که می دادم بلند بلند گریه می کردم 

 

تمام بدنم درد گرفت بیاد بعضی خاطرات افتادم بیاد بعضی حرفاش بیاد اون روزهای افتادم  

 

که میامد دنبالم تمام شب را گریه کردم و نخوابیدم من خوشحال بودم که امروز امتحاند  

 

ندارم و امشب می خوابم اما اینطور نشد تا چشم رو هم می زاشتم تنها کسی که  

 

ظاهر می شد تو بودی چقدر حضورت زیبا بود به اندازه تمام عالم دلم برات تنگ شده باورم کن 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد