امروز شنبه ۲۵ فوری ۱۴۲ ساعت

این رسم عاشقی نبود!
میپذیرم که اگر عشقت یک بازی بود این بازی را من باختم...
این رسمش نبود
تو در این بازی یک قلب را شکستی...
تو احساس را در وجودم کشتی,تو یک مجرمی جرم تو شکستن یک قلب بی گناه است...
میپذیرم که اسیر احساسات دروغین تو بودم...
میخواهم بی خیال باشم  نه نمیتوانم...
دلم میخواهد همه چیز را فراموش کنم خاطره های تو قلبم را میسوزاند...
در این جاده نفسگیر بر سر دوراهی ایستاده ام...
انگار راه دیگری جز سوختن نیست...
پس میسوزم با اینکه لیاقت مرا نداشتی...
اگر میسوزم گر نا امیدم به خاطر سادگی خودم است نه بخاطر تو...
اگر این روزها پریشانم اگر این لحظه ها گریانم به خاطر رفتن تو نیست بخاطر قلب بیگناهم است که چرا اینک در دام تنهایی گرفتار است...
این رسم عاشقی نبود غریبه ی امروز!
این رسمش نبود ای بی وفا تو کجا و من کجا؟ 

 

 


من قلبم را راضی میکنم که با تنهایی بسازد گر چه میدانم که دگر قلبی در سینه ام نمانده...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد