۲۴ ساعت

ساعت 2:22 روز یک شنبه مورخ 19/02/2011

کم کم دارم به 24 ساعت نزدیک میشم سر درد عجیبی گرفتم من امروز ظهر بعد از ناهار نمی خواستم

برم بیرون داخل حیاط اما دخترها نذاشتن گفتن باید بیایی مجبور شدم برم بیرون باز دیدمش حالت عجیبی

بهم دست می ده وقتی می بینمش نمی دونم چرا اما اون لحظه است که احساس می کنم نمی تونم

و دارم بی خودی سعی می کنم احساس می کنم کم اوردم تو فراموشی نمی دونم چرا نمی تونم

وقتی به خودم می گم باید فراموش کنم مثل اینکه جلوی گلوم را کسی محکم می گیره و

نفس کشیده نمی تونم لحظه ها داره می گذره اما بدون اینکه اون بدونه چه احساسی دارم

بهم گفت قسم می خوره دیگه با من حرف  نزنه خیلی ناراحتم خیلی اما چه فایده

خدایا تو کمکم کن خدایا این بنده ات سخت محتاج تو است خدایا بهش کمک کن

بهم توان بده تا بتونم فراموش کنم خدایا بهم توان بده دیگه محبت گدایی نکنم خدایا بهم قدرت بده

دیگه اشک نریزم خدایا دستم را بگیر که تنها نباشم خدایا میشه از این ساعت تو بهم پیام بدی

خدایا میشه بهم زنگ بزنی خدایا میشه با من حرف بزنی خدایا ....خدایا.....خدایا

امروز مبایلم خیلی سوت و کور بود هیچ پیامی بهم نیومده هیچ ........

خسته ام خیلی دلم می خواد برم یک جای دور بشینم و با تمام قدرت داد بزنم دلم می خواد برم دور خیلی دور

فردا امتحان داریم هیچ نخواندم یعنی اصلا نمی تونم بخونم چقدر جدایی سخت است

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد