عاشقت شدم

آن چنان صبورانه عاشقت شدم
و زیر درگاه خانه‌ات،
به انتظار گردش چشمانت نشسته‌ام
که نسیم هم حسودی می‌کند!پیدا که می‌شوی
سرانگشتانم مست می‌شوند
سبز می‌شوند
من امشب
پروانه‌هایی را که
از دریچه‌های بارانی چشمانت پرواز کردند،
گردهم آوردم تا ببینند
که من دیوانه تو هستم
و چشم بسته کنار خیالت زندگی می‌کنم
تو در وجودم می‌رویی
آن چنانکه علف‌های تازه در لابه‌لای
سنگفرش‌های مخروبه‌ای می‌روید
من می‌آیم تا تو را بر شانه‌ام بگذارم
و از میان سایه‌های غلیظ تنهایی
و لحظه های عاجز زندگی بدون عشق
و سراب خاطره‌ها و روزمرگی لرزان
بیرون ببرم
آخر می‌دانی
جویباریست که به ابدیت می‌ریزد
همیشه و به هر شکلی به راه خود خواهد رفت
چیزی توان توقف آن را نداردعشق را می‌گویم
عشق...

نمی بخشمت می دانی چرا؟!

باور کن اگر میدانستی چقدر دوستت دارم از گرمای عشقم آب می شدی و من این را
نمی خواستم.گذاشتم تو بروی و من بسوزم.چون شعله منم نه تو،عشق تویی و من عاشق.
 پس گذاشتم تا بروی . خیلی بی انصافی خیلی. وقتی خواستی بروی حتی یک برگ گل یاس
یا یک قطره باران یا حتی صدای سنجاقک برایم نگذاشتی بدون هیچ رفتی . بدون هیچ صدا مثل همیشه سربزیر و آرام رفتی برای همیشه. اگر همه پروانه ها تو را ببخشند من نمی بخشمت
 می دانی چرا؟ چون آنوقت تو بر می گردی و طلب بخشش می کنی و من صمیمانه ترین لبخندها
را نثارت می کنم با شکوه ترین محبتها را به پایت می ریزم می دانم همه اینها خیال است
خیالی کال که وقت رسیدنش زمانی می خواهد به قطره قطره چکیدن من.

وقتی دلت با من نیست...

مَـــن سَــرمــ را بـ ــ ـالا میگیـــرمــ !

چــــونــ بـــ ـــ ـازی را بِــه کســی بــ ــــ ـاختـــمــ کِــــه بـــا خیــ ـــ ــانـت بـُـــرده بــــود



بــا تـــو هستــــم ای " مـــــــــــــرد " !

" زن " کهــ اعتمــــــــاد کـــــــرد

شکنندهــ تــــر مـــی شـــــود ...

پس حواستـــــ را بیشتر جمــــــع کن ....





نگران نباش...

حال دلم خوب است


آرام ...

گوشه ای نشسته و رویاهایش را به خاک میسپارد...




ما به دنیا آمده ایم اما ...

دنیا به ما نیامده ...



اسمتو رو سیگار نوشتم

برای اولین بار کشیدم

تا بسوزی و فراموشت کنم

اما نمی دونستم با هر پوک

ذره ذره میری تو نفسم و

می شی همه چیزم



حال و روز عجیبی دارمـ...
همیشه بر سر دو راهیم..
یکـــــ راه به تو می رسد و یکـــــ راه به تنهــائـــ ــ ــی
همیشه تو را بر می گزینم و میرسم به تنهائی!



بیشترین دروغی که در این دنیا گفته ام

این است:

خوبم...!!




وقتی دلت با من نیست...

بودنت مشکلی را حل نمیکند...! 

 

باز دلم گرفت

کلافه و بی قرارم ، خبری از گذر زمان ندارم ! 

دستهایم میلرزد ، اینک روز است یا شب ، این را هم نمی دانم 

تنها دردی در سینه دارم و بغضی  که گلویم را می فشارد 

تمام وجودم سرد است ، سیاهی لحظه هایم کار سرنوشت است 

من دیوانه چقدر ساده بودم ، من عاشق چقدر بیچاره بودم 

نمیخواستم عاشق شوم ، قلبم اسیر رویاهایم شد 

رویاهایی که با تو داشتم ، کاش یاد تو را در خاطرم نداشتم 

خواستم تو را فراموش کنم ، فراموشی را فراموش کردم 

خواستم اشک نریزم ، یک عالمه بغض در گلویم را جمع کردم 

کلافه و بی قرارم ، مثل این است که دیگر هیچ امیدی ندارم 

سادگی من بود که بیش از هرچیزی مرا میسوزاند، 

کاش به تو اعتماد نمیکردم ، کاش تو را نمیدیدم و راه خودم را میرفتم 

کاش لحظه ای که گفتی عاشقمی ، معنای عشق را نمیدانستم 

همه جا مثل قلبم دلگیر است ، همه جا مثل چشمانم خیس است 

همه جا مثل غروبها ، مثل پاییز و مثل این روزها نفسگیر است 

همیشه میگفتم بی خیال ، اما اینبار بی خیالی به من گفت بی خیال 

همیشه میگفتم میگذرد میرود ، اما اینبار گذشت و چیزی از یادم نرفت! 

خسته تر از همیشه

امروز 

 

 

نمی دونم چرا هر چی خودم را پنهان می کنم باز می بینمش .... خدایا اخه چرا 

 

هر چی می خوام فرار کنم نمی شه صبح که دفتر امدم دم در دیدمش  

 

بعدش ساعت 11 بود رفتم بالا با یکی از همکارام کار داشتم اولش داخل اتاق نبود خوشحال شدم  

 

که نیست و نمی بینمش اما تا خواستم بیام بیرون باز دیدمش ............ 

 

از دیشب بگم چند تا پیام میان ما رد و بدل شد هر جوابی که می دادم بلند بلند گریه می کردم 

 

تمام بدنم درد گرفت بیاد بعضی خاطرات افتادم بیاد بعضی حرفاش بیاد اون روزهای افتادم  

 

که میامد دنبالم تمام شب را گریه کردم و نخوابیدم من خوشحال بودم که امروز امتحاند  

 

ندارم و امشب می خوابم اما اینطور نشد تا چشم رو هم می زاشتم تنها کسی که  

 

ظاهر می شد تو بودی چقدر حضورت زیبا بود به اندازه تمام عالم دلم برات تنگ شده باورم کن 

 

امروز شنبه ۲۵ فوری ۱۴۲ ساعت

این رسم عاشقی نبود!
میپذیرم که اگر عشقت یک بازی بود این بازی را من باختم...
این رسمش نبود
تو در این بازی یک قلب را شکستی...
تو احساس را در وجودم کشتی,تو یک مجرمی جرم تو شکستن یک قلب بی گناه است...
میپذیرم که اسیر احساسات دروغین تو بودم...
میخواهم بی خیال باشم  نه نمیتوانم...
دلم میخواهد همه چیز را فراموش کنم خاطره های تو قلبم را میسوزاند...
در این جاده نفسگیر بر سر دوراهی ایستاده ام...
انگار راه دیگری جز سوختن نیست...
پس میسوزم با اینکه لیاقت مرا نداشتی...
اگر میسوزم گر نا امیدم به خاطر سادگی خودم است نه بخاطر تو...
اگر این روزها پریشانم اگر این لحظه ها گریانم به خاطر رفتن تو نیست بخاطر قلب بیگناهم است که چرا اینک در دام تنهایی گرفتار است...
این رسم عاشقی نبود غریبه ی امروز!
این رسمش نبود ای بی وفا تو کجا و من کجا؟ 

 

 


من قلبم را راضی میکنم که با تنهایی بسازد گر چه میدانم که دگر قلبی در سینه ام نمانده...

نبودنت دلیل نداشتنت نیست ؛

امروز ساعت ۱۲ روز چهارشنبه ۸۷ ساعت  

 

دو روز به دفتر نبودم مریض بودم شاید خیلی فکر کرده بودم و خیلی هم به خودم فشار  

 

ارودم اما چه فایده .........مثل روانی ها شدم مثل ادم های معتاد .... 

 

امروز صبح دیدمش ساعت ۸:۳۰ روز چهارشنبه این روز ها دیدنش هم سخت شده  

 

به خودم قول دادم جایی که اون باشه نرم اما بعضی وقتها نمی شه چون بعضی جلسه ها  

 

را باید رفت خیلی خسته ام امتحاناتم شروع شده اصلا تمرکز ندارم هیچ تمرکز ندارم  

 

وقتی می رم درس بخونم تنها چیزی که یادم میاد تو هستی ...... تو ای که هیچ وقت نخواستی 

 

بدونی چقدر برام مهمی ...... وقتی می بینمش سردم میشه چون وقتی می بینمش  

 

دوریش را حس می کنم حس می کنم خیلی ازم دور شده خیلی اونقدر که از نبودنش  

 

احساس سرمای عجیبی دارم 

 

 

 

دیگه حتی پتو و لباس زیاد هم گرمم نمی کنه اینقدر اسمش را پیش خودم زم زمه می کنم 

 

که اروم می شم با صدای بلند صداش می کنم اما جوابی نمی شنوم ....... 

 

چه تقدیری دارم به جای رفته که هیچ حرکتی از اون طرف حاصل نیست کمی که نه خیلی  

 

خسته ام خیلی ...............  

 

امروز شده 4 روز گاهی از خدا می خوام این 4 روز تبدیل بشه به 4 هفته 4 ماه 4 سال  

 

اخه خسته ام از محبت دروغی واقعا خسته ام دیگه اه کشیدن هم کاری برام نمی کنه  

 

۲۴ ساعت

ساعت 2:22 روز یک شنبه مورخ 19/02/2011

کم کم دارم به 24 ساعت نزدیک میشم سر درد عجیبی گرفتم من امروز ظهر بعد از ناهار نمی خواستم

برم بیرون داخل حیاط اما دخترها نذاشتن گفتن باید بیایی مجبور شدم برم بیرون باز دیدمش حالت عجیبی

بهم دست می ده وقتی می بینمش نمی دونم چرا اما اون لحظه است که احساس می کنم نمی تونم

و دارم بی خودی سعی می کنم احساس می کنم کم اوردم تو فراموشی نمی دونم چرا نمی تونم

وقتی به خودم می گم باید فراموش کنم مثل اینکه جلوی گلوم را کسی محکم می گیره و

نفس کشیده نمی تونم لحظه ها داره می گذره اما بدون اینکه اون بدونه چه احساسی دارم

بهم گفت قسم می خوره دیگه با من حرف  نزنه خیلی ناراحتم خیلی اما چه فایده

خدایا تو کمکم کن خدایا این بنده ات سخت محتاج تو است خدایا بهش کمک کن

بهم توان بده تا بتونم فراموش کنم خدایا بهم توان بده دیگه محبت گدایی نکنم خدایا بهم قدرت بده

دیگه اشک نریزم خدایا دستم را بگیر که تنها نباشم خدایا میشه از این ساعت تو بهم پیام بدی

خدایا میشه بهم زنگ بزنی خدایا میشه با من حرف بزنی خدایا ....خدایا.....خدایا

امروز مبایلم خیلی سوت و کور بود هیچ پیامی بهم نیومده هیچ ........

خسته ام خیلی دلم می خواد برم یک جای دور بشینم و با تمام قدرت داد بزنم دلم می خواد برم دور خیلی دور

فردا امتحان داریم هیچ نخواندم یعنی اصلا نمی تونم بخونم چقدر جدایی سخت است

 

شب اول جدایی

 

 

 

شب اول جدایی   ساعت   7:48 صبح روز یک شنبه دقیقا 16 ساعت از اخرین ساعتی می گذره که با هم 

 حرف زدیم دیشب یعنی 7 ساعت پیش شب اول جدای مان بود خیلی سخت بود خیلی سخت تر از اونی که  

فکرش و می کردم اصلا نخوابیدم تمام سرم درد می کرد با خودم جنگ داشتم ثا نیه به ثانیه آه ه ه  می کشیدم 

 نمی گم سبک تر می شدم نه اما اگر آه هم نمی کشیدم دیگه واقعا دیونه می شدم تمام شب با خودم حرف زدم  

در واقع با خودم خلوت کردم وقتی از مدرسه رفتم خانه سر درد عجیبی داشتم نتونستم طاقت بیارم رفتم دکتر  

باز مثل همیشه امپول زدم و دارو داد . دارو ها رو خوردم اما انگار نه انگار دارو ها هم دیگه اثری ندارند .

رفتم که بخوابم تا چشمم روی هم می رفت تنها چیزی که می دیدم این جمله بود : باید جدا شیم :      

  وحشتناک سردم می شد تمام تنم می  لرزید با اینکه زیر چند تا پتو بودم اما بد جوری سردم می  شد  

هر کاری می کردم که اروم شم نمی شد امشب شب اول بود نفسم تو سینه حبس شده بود اروم اروم گریه 

 می کردم تا کسی نفهمه داشتم خفه می شدم اشک هام می امد اما صدا نداشت نفس نمی تونستم بکشم ............  

داخل پتو بد جوری گرم شده بود از بس اه کشیده بودم اما من هنوز سردم بود ....... وقتی از مدرسه تعطیل شدیم 

 بارون داشت می امد من بارون خیلی دوست دارم اما دوست ندارم خیس بشم ولی اون روز اصلا هیچ به فکر 

 خیس شدن نبودم اروم اروم داشتم تو خیابون راه می رفتم و با خودم حرف می زدم اشک ها رو صورتم اهسته اهسته 

 می امدن خوب بود که هوا بارونی بود کسی نمی فهمید .....دوست داشتم خیس بشم خیس . خیس هیمن طور  

هم شد تمام لباسهام خیس شد اما نمی دونم چرا بدم نمی امد شاید هم از درون اونقدر داغون بودم که هیچ متوجه 

 ظاهرم نبودم و شاید هم از درون اونقدر تب داشتم که خیس شدن ارومم می کرد ..... اما شب خوبی نداشتم 

 هر لحظه ای که آه می کشیدم به همراه هش می گفتم خدا ............... و دیگه هیچ اخه دیگه حرفی برای  

گفتن نمونده بود وقتی گفت باید جدا شیم سکوت کردم مثل همیشه چون هیچ وقت نخواست بدونه من می خوام  

جدا شیم یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همیشه که می خوابیدم مبایلم بالای سرم بود که اگر زنگ زد زود بیدار شم دیشت تا جای که می تونستم مبایلم  

را از خودم دور کردم چون دیگه منتظر نبودم این جمله ها را با خودم می گفتم و اشک ها می ریخت .... کی  

دیگه بهم زنگ میزنه ........ کی دیگه بهم پیام میده ........ با کی دیگه  درد دل کنم.............به کی دیگه بگم دوستت دارم...............کی دیگه میاد دنبالم ..................

تمام شب این ها رو با خودم تکرار کردم تا صبح بیدار بودم و اخر هم جوابی پیدا نشد

این بود شب اول جدایی تاریخ 19/02/2011 دوشنبه